بیستوششم مرداد1369 در تقویم رسمی کشورمان سالروز ورود نخستین گروه آزادگان ایرانی پس از سالها اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق است. شورای امنیت سازمان ملل متحد در ۱۸مرداد سال۶۷ قطعنامه۶۱۹ را تصویب کرد و به موجب آن مقرر شد روند مبادله اسیران ایرانی و عراقی آغاز شود. البته این امر با تأخیری دوساله رخ داد. بازگشت آزادگان بعد از سالها اسارت و تحمل شکنجههای فراوان یکی از باشکوهترین و پرشورترین برگههای دفتر خاطرات مردم ایرانزمین است. نزدیک شدن به سالروز آزادی آزادگان بهانهای شد تا به سراغ عباسعلی بنیادی، از ساکنان محله تلگرد، برویم. عدد 2375 برای عباسعلی یعنی پایان تمام روزهای سخت و دوری، پایان اسارت.
ساده است و بیمدعا. راضی به گفتوگو نبود. میگفت کاری نکردهام که شرحش دهم؛ اگر رفتم، برای رضای خدا بود و دفاع از خاک و ناموس و اگر اسیر شدم، میدانستم خطر پیش روست؛ هم اسارت، هم شهادت، اما بین اصرار ما و انکار او بالاخره ما پیروز شدیم. او رضایت داد برای نقل خاطراتی از روزهای جنگ و اسارت مقابل ما بنشیند. عباسعلی بنیادی متولد روستای دهنو از توابع فریمان است. او بعد از 6سال اسارت به خاک وطن بازگشت و بعد مدتی که از آزادیاش میگذشت، در بولوار نبوت محله تلگرد ساکن شد. از او میخواهیم سکانسهای خاطرهانگیز سالهای جنگ را کنار هم بچیند و ماجرای رفتنش به جبهه را نشانمان دهد.
بچه که بودم، یکی از پاهایم بهشدت دچار سوختگی شد. از قانون ارتش خبر داشتم. میدانستم اگر سرباز وظیفهای کف پاهایش صاف باشد، چشمانش ضعیف باشد و... از خدمت معاف میشود، اما بدون اینکه برای معافیت اقدام کنم، ثبتنام کردم و دوره آموزشی سهماهه را در لشکر77 مشهد گذراندم. زمان جنگ بود و باید آموزشهای اولیه نظامی را میدیدم. بعد از دوره 3ماه آموزشی به دلیل مشکل پا از خدمت معاف شدم، اما دلم اینجا نبود. هوایی شده بودم و میخواستم بروم. آنچه آدم را مبهوت و شیفته میکند، سکانسهای پیچیده نیست، جریان ذوق و عشق بیپیرایه و زلالی است که آدم را هوایی میکند. هرروز میدیدم بچههای روستایمان یا روستاهای بالاتر و پایینتر، لباس رزم پوشیدهاند و عزم رفتن کردهاند. حال خودم را نمیفهمیدم. روستایمان پایگاه بسیج نداشت. این شد که از پایگاه روستای بالامحله برای رفتن اقدام کردم. آن زمان برادر بزرگم در منطقه بود. منتظر بودم تا برگردد. او برگشت و من راهی منطقه شدم، اگرچه مرحوم مادرم راضی نبود و مدام منعم میکرد. میگفت: «مادرجان! میدون جنگه؛ گلوله و آتیش. نرو، طاقت داغ ندارم!»
هرروز از رادیو و تلویزیون اخبار حملهها و شهادت بچهها پخش میشد. نمیتوانستم راحت در خانه بنشینم. یک روز که مادرم خیلی به منصرف کردنم اصرار داشت، حرف آخر را زدم. گفتم: «باشه، من نمیرم، اما اون دنیا خودت باید جواب بیبیفاطمه زهرا(س) رو بدی.» بندهخدا بعد این جمله ساکت شد و چیزی نگفت. گفتم: «مادرجان! مگه خون من از شهیدایی که هرهفته پیکرشون تشییع میشه، رنگینتره؟ اونا عزیز کسی نبودن؟ مادر و خواهر نداشتن؟ دشمن وارد خاک ما شده، ناموسمون در خطره. چطور غیرت ما اجازه بده توی خونه بشینیم و بیتفاوت باشیم؟!»
ما ابتدا با قطار به تهران رفتیم. در آنجا 2روز در پادگان امامحسین(ع) سپاه بودیم. بعد از سازماندهی و تقسیمبندی در پادگان، در گروه تخریب قرار گرفتم. در ادامه مسیر با اتوبوس به منطقه عملیاتی شمالغرب، پادگان شهید حیدری ایلام اعزام شدیم. زمانی که رسیدیم، سهشنبهشب بود و بچهها در حال خواندن دعای توسل. آن شب برادر آهنگران هم در محفل حضور داشت و شور و حال خوبی برپا بود. خلاصه لحظه حضور ما در منطقه عملیاتی با حسوحال معنوی خوبی رقم خورد و انرژی مثبتی بود که نگاهم میداشت.
کسی که راه و هدفش مشخص باشد و به باورهایش ایمان داشته باشد، از چیزی هراس ندارد، ولو کشته شدن در مسیر رسیدن به آن هدف. در مرور خاطرات به اولین تجربه حضورش در منطقه عملیاتی میرسد و دیالوگی که اندکی رعب و وحشت در دلش میاندازد، اما جا خالی نمیکند و پا پس نمیکشد: خاطرم هست آن شب یکی از همولایتیها به نام حسنعلی معروف را دیدم. بعد خوشو بشی کوتاه از رستهام پرسید. من هم گفتم: «توی گروه تخریبم.» حسنعلی تعریف کرد که چطور چندروز قبل در حین آموزش خنثیکردن مین نفربر، درحالیکه مربی وسط و بچهها دورتادورش نشسته بودند، اشتباهی چاشنی مین عمل کرده و مربی فقط فرصت داشته است خودش را روی مین بیندازد. مین منفجر شد و او به شهادت رسید. ترکشهایی که از انفجار آن به اطراف اصابت کرده بود، به شهادت تعدادی از بچهها و مجروحیت بیش از 40رزمنده منجر شد.
حسنعلی اینها را که تعریف میکرد، اولش ته دلم کمی خالی شد، اما باز با خودم میگفتم جبهه است دیگر، قرار نیست نقل و نبات پخش کنند. از طرفی به این فکر میکردم باید این آزمون و خطاها باشد تا ما یاد بگیریم و بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. درحقیقت زمانی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که جنگ شروع شد. ما کی فرصت آموزش و آماده شدن برای چنین جنگی را داشتیم؟! اما من و همه بچههایی که راه جبهه را پیش گرفته بودند، فقط به هدفمان که دفاع از این خاک و ناموس بود، فکر میکردیم و هیچ اتفاقی نمیتوانست ما را از آنچه در سر داشتیم، منصرف کند.
آن شب بعد چند ساعتی استراحت ما را به مکانی که سایت4 نام داشت، فرستادند. سایت درواقع پایگاهی بود پشت جبهه که رزمندهها در آنجا آمادهباش بودند. 12روز آنجا بودیم. بیشتر وقتمان به آموزش و ورزش میگذشت. من در فهرست نیروهای تیپ21 امام رضا(ع) و گردان یاسین قرار گرفتم. فرمانده تیپ سردار قالیباف و فرمانده گردان سعید رئوف بودند. میدانستیم عملیاتی در پیش است، اما خبر نداشتیم قرار است چه اتفاقی بیفتد و هدف از انجام آن عملیات چیست. تا اینکه یک شب گفته شد آماده باشیم که وقت حرکت است. بعد چند ساعت حرکت با اتوبوسهایی که همزمان با ما در سایت آماده و گلآلود شده بود، به دشتعباس رسیدیم. از خاکریز گذشتیم. لندروری بود که روی آن نقشه عملیات نصب بود. آنجا بود که متوجه شدیم عملیات عبور از هورالعظیم و ورود به خاک عراق است. 50کیلومتر مسیر آبی باید طی میشد. هور نیزارمانند بود. نیهایی درختوار داشت که ارتفاعشان گاه به 2متر هم میرسید. شنیده بودم از یکسال قبل مسیری از لابهلای این نیزارها برای عبور قایقها آماده شده است. بلندی نیزارها مانع دید دشمن میشد. به ما گفتند رفتنتان 99درصد بدون بازگشت است؛ یا شهید میشوید یا اسیر، اما ما راه خود را پیدا کرده بودیم. دهها قایق کوچک آماده شده بود. هرکدام 10 تا 12 نفر جا میگرفت.
ساعت 8صبح حرکت کردیم. قرار بود ساعت 12شب آن سوی آب و در خاک عراق باشیم، اما از آنجا که حرکت در روز اتفاق میافتاد و باید با پارو خودمان را جلو میبردیم، حرکت به کندی صورت میگرفت. از هر 10-12 قایق، یکیدوتا راه بلد بود. جایی میان نیزارها مسیر چندراهه میشد و گاه به بنبست میخوردیم. همهچیز دستبهدست هم داد تا با حدود 5ساعت تأخیر به آن سوی آب برسیم. هوا گرگومیش بود. چراغ روستاهای نزدیک هور از دور سوسو میزد. بچههایی که زودتر رسیده بودند، پاسگاهی را تصرف کرده بودند. جنازه عراقیها بر زمین افتاده بود. ماندن در آنجا جایز نبود. باید پیشروی میکردیم.
هدفمان گرفتن جزیره مجنون بود. جزیره به سبب چاههای نفتی که داشت، یکی از حساسترین موقعیتهای کشور عراق بود. از همینرو بیشترین نیروها و مجهزترین تجهیزات نظامی در آن منطقه مستقر بود.
همین موضوع کار را برای نیروهای ما سخت میکرد. با توجه به 50کیلومتر مرز آبی، دشمن نفوذ نیروهای ما از سمت هور را تصور هم نمیکرد. جز یکیدو پاسگاه با چند نیروی اندک عراقی، کسی در هورالعظیم مستقر نشده بود. با روشن شدن هوا و لو رفتن وضعیت پاسگاههای مرزی هور و سربازانش، گشتیهای عراقی در منطقه ریختند و خیلی زود متوجه حضور نیروهای عظیم ایرانی شدند. ساعتی از روز نگذشته بود که آتشی بود که بر سر ما میریخت. مقدار زیادی پیشروی کردیم، اما با دستور معاون گردان مجبور به عقبنشینی شدیم. مهربانی و همدلی زیاد بود. هرکسی سالم بود و توان داشت، مجروحی را روی کول انداخته بود و به عقب برمیگشت. البته که راه دیگری هم نبود. هور بود و آبهای سرد و مسافتی طولانی که گذر از آن بدونقایق ممکن نبود. فرمانده گردان بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه چشم و پا مجروح شده بود. مردمک چشمش به نخی آویزان بود و بیرون کاسه چشم میچرخید. من که سالم بودم، او را کول گرفتم و با خود میکشیدم. بچهها یکییکی مثل برگ خزان به زمین میافتادند و کاری نمیتوانستیم بکنیم. نقشه فرماندهان ارشد برای کشاندن تجهیزات و نیروهای نظامی عراقی از جزیره مجنون به سمت هور شبیخون زدن و تصرفش جواب داده بود. عراقیها که در تصورشان نمیگنجید ایرانیها از سمت هورالعظیم حمله را شروع کنند، غافلگیر شده بودند.
فرماندهی ارتش عراق دستور داد نیروهایش از جزیره مجنون به سمت هور بیایند. تانک، نفربر، بالگرد و نیرویی بود که برای مقابله با ما به منطقه گسیل شد. عملیات در سوم اسفند۱۳۶۲ آغاز شد و ۲۰روز نبرد خونین ادامه داشت. ۲۲ اسفندماه۱۳۶۲ نیروهای ایرانی جزیره مجنون را گرفتند. تصرف جزیره مجنون دستاورد بزرگی برای ما محسوب میشد؛ شکستی که عراق هرگز به آن اشاره نکرد، اما شهادت محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر۲۷ محمد رسولا... و حمید باکری، جانشین فرمانده لشکر۳۱ عاشورا، ضایعه بزرگی بود. برای عراقیها شهادت تعداد زیاد ایرانی پیروزی محسوب میشد و آن را جشن گرفتند، درحالیکه در آن عملیات یکی از بزرگترین و مهمترین بخشهای این کشور به تصرف نیروهای ایرانی درآمده بود.
عملیات خیبر بیشترین تعداد اسیر را داشت. قایقها برگشته بودند عقب و ما مانده بودیم و چارهای جز تسلیم نداشتیم و همانجا به اسارت درآمدیم. دستهایمان را از پشت بسته بودند و در دستههای چهلپنجاهتایی سوار بر اتوبوس به سمت پادگان بصره بردند. یکهفته در این پادگان بودیم تا منطقه از نیروهای ایرانی که مخفی شده بودند، پاکسازی شود. در آن مدت رژیم بدون اشارهای به از دست دادن یک منطقه مهم چون جزیره مجنون، تبلیغاتی از آمار بالای اسیران ایرانی راه انداخته بود. یکی از برنامهها، دور گرداندن اسیران ایرانی با اتوبوس در شهر و مکانهای از قبل تعیینشده بود. آن روز 20 اتوبوس آورده بودند. با آنکه ظرفیت اتوبوسها حدود50نفر است، در هر سرویس فقط 20 اسیر سوار کردند و مجبورمان میکردند کنار پنجره بنشینیم. در مسیری که ما را در شهر با اتوبوس میگرداندند، هلهله و پایکوبی بود. آنهایی که به تماشا آمده بودند، هرکسی هرچه دم دستش بود، به سمت ما پرتاب میکرد. آب دهان میانداختند و لعن و نفرین میشدیم. 3ساعت تمام در شهر گرداندنمان. تنها چیزی که در آن غربت و اسارت دلمان را آرام میکرد، مظلومیت امام حسین(ع) و اسارت خاندانش در دشت کربلا بود. اسارتی که با اسارت ما قابل قیاس نبود. پس ما هم باید مقاومت و صبوری میکردیم.
بعد از یک هفته ما را به پادگانی در بغداد منتقل کردند. تا وقتی در بصره بودیم، فقط چند نفر از روحانیان و فرماندهانی که لو رفته بودند، برای اعتراف و شکنجه برده میشدند، اما در استخبارات بغداد، شکنجه و کتک برای همه بود. بسیجی و سپاهی و ارتشی هم نداشت. نه به نوجوان چهاردهساله رحم میکردند، نه به پیرمرد هشتادساله. همه را با کابل و باتوم و زنجیر میزدند. در این پادگان آسایشگاهی بود که ظرفیت 100نفر را داشت، اما 500نفر از بچههای ما را در آنجا به معنای واقعی چپانده بودند. طوریکه فقط ایستاده و چسبیده به هم در آن مکان جا گرفته بودیم. نشستن و خوابیدن که دیگر محال بود. یک شب تمام به همان حال بودیم. اگر هم کوچکترین اعتراضی میشد، به جانمان میافتادند و تا میتوانستند میزدند. بیچاره آنهایی که جزو اولینهای این حلقه بودند و دم دستتر. دومین مکان برای استقرارمان 200کیلومتر با اردوگاه اولی فاصله داشت. سختترین شکنجهها از اینجا شروع شد. اتوبوسها با فاصله صدمتری از هم توقف کرده بودند. 2طرف هم نیروهای عراقی با کابل و باتوم و زنجیر منتظر عبور ما بودند. ناشد بود کسی از ضربات شدید باتوم و زنجیر و کابل عراقیها در امان بماند. ما را به سولهای بردندکه خیلی ناجور نبود و قابل تحمل بود، اما با اضافه شدن اسیران، طوری شد که نشستن هم سخت بود، چه برسد به خوابیدن. وضعیت زمانی سختتر شد که در این 2روزی که آنجا بودیم، اجازه استفاده از سرویسبهداشتی هم به ما داده نشد. همه مجبور بودیم گوشه و کنار همان سوله اجابت مزاج داشته باشیم. وضعیت به لحاظ بهداشتی اسفناک بود. تصور کنید 2شبانهروز بیش از 1000نفر در سولهای بدون هیچ تهویهای یکجا جمع باشند. در این مدت فقط یکبار، آن هم شب کیسه نانهایی شبیه نان ساندویچی خمیر و کوچک آوردند. همان را هم طوری پرت میکردند که بیشترش دور و اطراف و روی کثافات میافتاد و قابل خوردن نبود. بعد 2شبانهروز ما را به اردوگاهی در موصل بردند. اردوگاهی که فقط به اسیران عملیات خیبر اختصاص داشت. من در تمام مدت اسارت در اردوگاه موصل شماره2 بودم.
در تمام مدت اسارت از شام خبری نبود. ناهار هم کمی سوپ یا عدسی بود که بیشترش آب بود، با یک تکه نان کوچک. شبها گرسنه میشدیم و همان مقدار ناچیز ناهاررا قسمت میکردیم و بخشی را برای شب میگذاشتیم کنار تا دورهمی بخوریم. البته دروغ نباشد، یکبار ناهار مرغ آورند. موضوعی که برای همه ما تعجببرانگیز بود. خیلی کم بود، اما باز هم غنیمت بود. مقداری را خوردیم و مقداری را برای شبمان نگه داشتیم، اما عصر همان روز حال یکیدوتا از بچهها بد شد. دلدرد و دلپیچه به سراغشان آمد. نیمهشب از صدای ناله تعدادی از بچهها و وضعیت بدی که راه افتاده بود، از خواب بیدار شدیم. پشت در سرویسبهداشتی داخل سلول صف طولانی تشکیل شده بود و بچهها به خود میپیچیدند. صدای نگهبانها بلند شده بود. تهدید میکردند و میگفتند «بخوابید وگرنه فردا تنبیه در انتظارتان است!» استفاده از سرویسبهداشتی بعد از اعلام ساعت خاموشی ممنوع بود، اما آن شب شرایط طوری بود که نمیشد تا صبح صبر کرد. بچهها یکییکی حالشان بد میشد، اما مسئولان آسایشگاه اصلا برایشان مهم نبود. 4نفر از بچهها به سبب عوارض ناشی از خوردن مرغهای فاسد به شهادت رسیدند. بعد دکتر و دارو آوردند. هرزمان هم که یکی حالش بد میشد، حتی اگر نیمه شب بود، دارو را به او میرساندند.
میانه گفتوگویمان میرسد به روزهای کمی شیرینتر. با ورود نیروهای صلیبسرخ جهانی کورسوی امیدی در دل اسیران اردوگاه موصل تابیده میشود: با ورود نیروهای این مجموعه و مصاحبه با اسیران، نام برخی افراد در فهرست صلیبسرخ جهانی نوشته شد و اجازه دادند از طریق نامه خبر اسارت را به خانوادههایشان اعلام کنند، اما اسم من در فهرست صیلبسرخ قرار نگرفت. در اردوگاه دوستی داشتم به نام رضا رحیمی که از یکی از روستاهای نیشابور بود. او در نامهای که برای خانوادهاش نوشت، اشاره کرد که اینجا رفیقی دارم به نام عباسعلی بنیادی از روستای دهنو فریمان. وقتی نامه به دست خانواده او رسید، مادربزرگش به پدر رضا گفته بود که فورا خبر اسارت من را به مادرم در روستای محل زندگیمان بدهد. اینطور شد که خانواده من از اسارتم مطلع شدند.
چندماه بعد نیروهای صلیبسرخ دوباره به اردوگاه ما آمدند. ایندفعه نوبت ما بود تا در فهرست اسیران قرار بگیریم و از طریق صلیبسرخ جهانی خانوادههایمان از حالمان باخبر شوند. نیروهای صلیبسرخ آنقدرها هم که شنیده بودیم و گفته شده بود، بیطرف نبودند. دستکم آنهایی که ما دیدیم، اینطور نبودند. بعضی وقتها مهربانانه از بچهها درباره وضعیت اردوگاه، تغذیه و رفتار عراقیها با اسیران پرسوجو میکردند. اگر کسی خامشان میشد و حرفی میزد، بعد حسابش با کرامالکاتبین بود. بعضیها هم زیادی اعتماده میکردند و تصورشان این بود که اگر خواستهای داشته باشند، چون از صلیبسرخ است، خواسته آنها را عملی میکنند. بهعنوان مثال یکی از بچهها در آن موقعیت رساله امام(ره) را درخواست کرده بود. رسالهای که به دستش ندادند هیچ، بیچاره تا 6ماه هم اجازه نوشتن نامه به خانوادهاش را نداشت. کتکزدنها و محدودیتهای معمولی هم برای او تشدید شده بود.
در مدت 6سالی که در اردوگاه موصل بودم، همه نوع شکنجه و آزار و اذیت دیدم. مجروحانی داشتیم که مثلا پا یا دستشان تیر خورده بود و به سبب مداوا نکردن، جای زخم عفونت شدید کرده بود. بعثیها بهجای مداوا سریع میخواستند عضو را قطع کنند. البته برخی اوقات با اصرار بچهها که خودمان درمان میکنیم، منصرفشان میکردیم. بچهها به هر نحوی بود، سعی میکردند از درمانگاه دارویی تهیه کنند و خودشان را درمان کنند که البته تهیه داروهایی چون چرکخشککن و مسکن هم خود داستان دیگری داشت و سخت بود. در اردوگاه اسیران ایرانی، تراشیدن موی سر یک قانون بود. هرچند روز یکبار یک نصف تیغ به ما میدادند و 4نفر باید با همان نصف تیغ سرشان را میتراشیدند. بیچاره نفر آخر. از بس تیغ کند روی سر کشیده میشد، گاهی پوست سر برداشته میشد. برای همین استفاده از تیغ را نوبتی کرده بودیم. دفعه بعد نفر آخر، اولین نفری بود که برای تراشیدن سر از تیغ استفاده میکرد.
بعد از توافق 2کشور برای آزادسازی اسیران، ما جزو اولین اسیرانی بودیم که به ایران برگشتیم. گروههای هزارنفری بودیم که با اتوبوسهای عراقی ما را به لب مرز خسروی آوردند. آن طرف اتوبوسهای ایرانی منتظر ورود اسیران بودند. بچهها باورشان نمیشد که وارد خاک پاک وطن شدهاند. برای همین هرکداممان وقتی از اتوبوس پیاده میشدیم، اول از همه بر زمین میافتادیم و بوسهای بر خاک میزدیم که برایش خونها داده بودیم. سجده شکر میکردیم. کنارش حسرت و زخم بزرگی بود برای رفقایی که شهید شدند و در عراق جا ماندند. خاطره حضور انبوه مردمان مرزنشین که با نقل و شیرینی و اسپند به استقبالمان آمدند، بسیار شیرین و بهیادماندنی است. پیرمردی که هرگز در عمرم ندیده بودمش و بعد آن هم او را ندیدم ، چنان مرا در آغوش گرفته بود و اشک شوق میریخت که گویی پسرش از اسارت برگشته است. پیرزنی که گریهکنان آتشزنهای در دست داشت و مشتمشت اسپند روی آتش میریخت و بلند بلند صلوات میفرستاد، چنانکه دامادی عزیزش است. آن استقبال گرم چنان بود که گویی خانوادههای ما به استقبالمان آمده بودند. ما 2روز در تهران بودیم. بعد با هواپیما به مشهد منتقل شدیم. پسرعمویم که در سپاه بود، به روستا رفته و مادرم را آورده بود. گفته بود اگر عباسعلی بیاید و مادرش را بین کسانی که در مشهد به استقبالش میآیند، نبیند، تصور میکند مادرش به رحمت خدا رفته است. ما بعد از اینکه ساعتی در اردوگاه امامرضا(ع) بودیم، برای زیارت به حرم امامرضا(ع) رفتیم. برنامه بعدی رفتن به خانه پسرعمویم بود که میهمانان در آنجا منتظر بودند. به چهارراه برق که رسیدیم، دیدم موج جمعیتی است که ایستاده و گل و شیرینی در دست بعضیهاست. خودروها بوق میزدند و راهبندان شده بود. با تعجب گفتم «اینجا چه خبره؟! این جمعیت اینجا چیکار میکنن؟!» پسرعمو گفت باید بقیه راه را پیاده برویم. وقتی از خودرو پیاده شدیم، جمعیت زیادی مشتاقانه به سمتم میآمدند. یکیدو نفر حلقههای گل را بر گردنم انداختند و یکی من را روی کولش گذاشت. تازه متوجه شدم آنها به استقبال من آمدهاند. آن روز بالای دست مردم درحالیکه حلقههای گل بر گردنم انداخته بودند، اشک شوق میریختم. بعد آن همه دوری و غربت، بعد سالها اسارت به وطنم در شهرم و بین مردمانی بودم که به مهربانی و حقشناسی شهرهاند. آن روز بعد ناهار و چندساعتی استراحت به سمت روستا حرکت کردیم. در مسیر به سمت روستا اهالی روستاهای سر راه آمده بودند. چه استقبال پرشور و چقدر حقشناسی و مهربانی! آن روز مردمان خوب روستاها بیش از 8گوسفند بر سر راه من قربانی کردند.
عباسعلی بنیادی چندماه بعد از آزادی همراه با خانواده به مشهد نقل مکان کرد و همسایه امامرضا(ع) شد. او که بیش از 6سال در اسارت بود، بعد از آزادی با یکی از دختران فامیلش ازدواج کرد. استخدام در قسمت کارپردازی بانک ملت در ادامه روند بازگشت او اتفاق افتاد تا امروز عباسعلی در پنجاهوهفتمین سال عمر در کنار همسرش خاطرات خوش و ناخوش دیروزها را مرور کند. خاطراتی که برای او نشانه عزت و غرور است و برای یک ملت نشانه افتخار یک سرباز وطن.